> عقلانیت محوری نفسانی :: قیام

قیام

عقلانیت محوری نفسانی

چهارشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۴، ۰۱:۳۹ ق.ظ
مؤلفه‌های غرب مدرن سخنران: شهریار زرشناس (1)

تنظیم و ویرایش: سایت حرف آخر

بسم الله الرحمن الرحیم، در این سخن کوتاه سعی می کنم اصلی ترین مؤلفه های غرب مدرن را به اختصار توضیح دهم:

به نظر می رسد مهم ترین پایه و مؤلفه ی غرب مدرن محوریت نفسانیت در این تمدن است، نفسانیت استیلاجو، توضیح آن که اگر مفهوم عقل در تاریخ را بررسی نمائیم درمی یابیم که مفهوم عقل در تاریخ مفهومی واحد نیست و به قول فلاسفه مشترک لفظی است، یعنی لفظ عقل را در مورد چند معنا به کار می بریم، مفهوم عقلی که ارسطو می گوید و در قالب کلمه‌ی یونانی «نوس» یا میتوس آن را بیان می کند با مفهوم عقلی که دیگر فلاسفه‌ی یونان با کلمه‌ی لوگوس می شناسند، فرق دارد، در فاصله ی چند قرن در خود ساحت تفکر یونانی، مفهوم عقل تغییر می کند، یا مثلاً در تاریخ غرب جدید، مفهوم عقل مدرن، اگر چه به عقل کلاسیک یونانی شبیه است، اما با آن نیز فرق دارد، عقل منقطع از وحی که مبنای متافیزیکی غربی بود، مبنای تمدن غرب در مفهوم فرهنگی و تاریخی آن نیز بود، این عقل منقطع از وحی چیزی بود که وقتی به عالم اسلام وارد شد، (2) در مقابل آن مقاومت صورت گرفت و مخصوصاً فقه و بعضی از عرفا با این نوع عقل، سر جنگ داشتند؛ علتش هم این بود که ماهیت غیر دینی این عقل را درک کرده بودند، یعنی فهمیده بودند که عقل یونانی، عقلی منقطع از وحی است. مثلاً خاقانی قصیده ی بلندی دارد در نقد فلاسفه و در نقد این نوع از عقل، یا مولوی در کتاب مثنوی به مفهوم عقل حمله می کند، تحت عنوان عقل جزوی. او در این حمله با عقل منقطع از وحی دعوا دارد:
عقل جزوی عقل را بد نام کرد ... کام دنیا مَرد را بی کام کرد
آن ز صیدی حُسن صیادی بدید ... وین ز صیادی غم صیدی کشید

او عقل جزوی را محدود به امور دنیا می داند و می گوید عقل جزوی باعث بدنامی عقل شده است؛ کام دنیا عقل را ناکام کرد، یعنی این که عقل جزوی به دنبال کام است، دنبال کام دنیوی است و خود همین دنبال کام دنیا بودن، موجب ناکامی است، یا در جای دیگری در مثنوی می گوید:
بحث عقلی گر دُر و مرجان بُود ... آن دگر باشد که بحث جان بُود
بحث جان اندر مقامی دیگر است ... باده ی جان را قوامی دیگر است

یعنی در واقع بحث جان را از بحث عقلی جدا می کند، این ستیز با عقل جزوی یونانی نزد خیلی از بزرگان ما موجود است، از جمله نزد غزالی، غزالی بعد از تغییر حالی که در سال 488 هجری قمری پیدا می کند، گرایش ستیزه جویانه با عقل پیدا می کند، یا فخر رازی، و دیگران.
عقل جزوی یونانی در مرحله‌ی یونانی خود، چند ویژگی دارد، اولاً معرفت جو است و اصولاً بنای سلطه طلبی ندارد، به این دلیل که عقل هنوز سوبژکتیویستی نیست تا بخواهد اعمال سلطه کند، عقلی است که بیشتر هدف آن شناخت عالم است،‌ منتها عالم از طریق غیر وحیانی، یعنی بدون التزام به وحی، بدون پایبندی به وحی و تفکر اسطوره ای، هیچ کدام را قبول ندارد و مبنای خود را منطق قرار می دهد،‌ آن هم منطق صوری، و درک خاص حضوری از عالم را کنار می نهد، چون او وحی را قبول ندارد، از ناحیه‌ی عرفای ما به عنوان عقل جزوی شناخته می شود، عقلی که در شناخت دنیا نیز ناکام است؛ اما به هر حال رویکرد تصرف گرایانه ی استیلاجویانه‌ی سوبژکتیویستی در آن نیست. ما اگر به اندیشه ی افلاطون و ارسطو نگاه کنیم (به خصوص افلاطون) و بعد با عقل رنسانسی مقایسه کنیم، تمایز این دو مفهوم عقل را خوب می توانیم تشخیص دهیم، افلاطون از یک سو و دکارت از سوی دیگر، افلاطون از دو نوع عقل نام می برد، یک نوع عقل را تحت عنوان عقل «دیانویا» مطرح می کند، این عقل حسابگر اعداد اندیش است (در فلسفه در بحث علت و معلول، یک قسم از علت ها، علت های اِعدادی هستند، یعنی علت هایی که به شرایط زمینه ساز توجه می کنند نه به اصل ایجاد کننده) عقل دیانویا از نظر افلاطون یک عقل حسابگر و اعداداندیش و دنیوی است. افلاطون به این عقل خیلی اهمیت نمی دهد و این را مرتبه ی پایین و سافلی از ادراک می داند،‌ او دیگری را مطرح می کند تحت عنوان «نوئزیس» و معتقد که نوئزیس هرچند وجه شهودی و اشراقی و وحیانی ندارد، اما فیلسوف در سیر دیالیکتیکی خود تا عالم مُثُل به درک حقایق مثالی نائل می شود، او دریافت حقیقی عقلانی را به دست آورده و این نوئزیس است.
اما ارسطو این نوئزیس را کنار می گذارد و عقلی را که تحت واژه‌ی نوس مورد توجه قرار می دهد، که شبیه «دیانویا»ی افلاطونی است و نه نوئزیس، در قرون وسطی، عقل ارسطویی با مایه های نوافلاطونی مطرح می شود تحت واژه راسیون. تنها اتفاقی که در عصر مدرن رخ می دهد (به ویژه در دکارت) این است که راسیون تغییر معنا می د هد، یعنی به تبع محوریت قرار گرفتن سوژه، راسیون از آن حالت کلاسیک قرون وسطایی خود خارج شد و به عقل در جهت افزایش قدرت تبدیل شد، هدف عقل استیلا جوئی است، هدفش سلطه است. برای راسیون مدرن شناخت حقیقت مهم نیست و عقلی است که خود را در جایگاه سوژه قرار می دهد، ما این روی کرد را در اندیشه های بیکن و دکارت به روشنی می بینیم، بیکن صریح، می گوید که در گذشته هدف علم، افزایش معرفت و حقیقت بوده است، در صورتی که هدف علم این نباید باشد،‌ هدف علم باید افزایش قدرت آدمی باشد، او ماهیت استیلاجوی عقل جدید را بیان می کند، دکارت هم همین طور. دکارت تصریح دارد که انسان باید مالک اصلی هستی باشد، صریحاً این را می گوید که انسان باید مالک اصلی باشد، او یک عقل خودبنیاد را مطرح می کند، این عقل خود بنیاد استیلاجو است، این عقل تجسم نفسانیت بشر است، یعنی نکته ی مهم این است که اگر ما مثلاً در اندیشه ی دینی و در احادیثمان، بحثی داریم در مورد عقل، این عقل چه فرقی با عقل مدرن دارد؟ عقل در اندیشه ی دینی، عقلی است که در مقابل نفس و جهل قرار می گیرد، عقلی است که ما را به عبادت خدا و بندگی خدا و کسب و به دست آوردن بهشت می رساند، این عقل اصولاً و ماهیتاً با عقل مدرنی که دکارت مطرح می کند فرق دارد. عقل دکارتی اصولاً معطوف به این چیزها نیست. معطوف به این که بخواهد بندگی خدا یا بهشت را به دست آورد. این نگاه حتی معرفت را هم قبول ندارد، یعنی یک معرفت حصولی منقطعه از وحی را هم قبول ندارد، بلکه فقط افزایش قدرت است و برای اینان چیزی که اهمیت پیدا می کند قدرت است، عقل ذیل قدرت مطرح می شود، این خیلی جالب است، ما وقتی به تاریخ فلسفه‌ی غرب نگاه می کنیم، مثلاً به تاریخ فلسفه‌ی یونانی، جدایی بین نظر و عمل مطرح می شود، در اندیشه‌ی افلاطون و ارسطو این نکته مفصل بیان می شود. ارسطو عنوان می کند که اشرف علوم، علمی است که جنبه ی عملی نداشته باشد. یعنی هدف عملی نداشته باشد، کارش فقط کشف حقیقت باشد و این درست مقابل معنای مدرن عقل است؛ در نگاه مدرن اگر عقل کاربرد عملی نداشته باشد اصولاً ارزش ندارد.
در دنیای مدرن، تا حرفی می زنید می گویند کاربردش چیست؟ باید کاربردی باشد، در فلسفه‌ی یونانی نظر از عمل جدا می شود، انشقاق بین نظر و عمل رخ می دهد، اصالت در یونان با نظر است نه با عمل، ولی در عصر جدید اصالت با عمل است و کار به جایی می رسد که فیلسوفان متأخر مدرن، اصولاً عمل گرایی را یک افتخار می دانند، وقتی اندیشه پراگماتیستی ظهور می کند، پراگماتیسم جوهرش چیست؟ جوهر پراگماتیسم این است که عمل مهم است، بقیه چیزها اصولاً مهم نیست؛ عمل است که معیار است.
در اندیشه‌ی مارکس، معیار شناخت، معیار صدق، معیار حقیقت، همه عمل است، او بحث را اصولاً از حیطه‌ی نظر خارج می کند و می گوید دنبال این نباشید که در نظر به دنبال معیار حقیقت بگردید، معیار حقیقت در عمل است، هر چیزی که درست از کار درآمد نشان می دهد که حقیقت است، عمل اصالت تام دارد، مارکس مفهوم مدرنیستی عقل و علم را نیز خوب وامی کاود، مارکس در مجموعه ی یادداشت های «تزهای فوئرباخ» که بعد از مرگ مارکس توسط انگلس در کتاب «فوئرباخ و پایان تسلط کلاسیک آلمانی»، چاپ شد، می گوید تاکنون هدف فیلسوفان، تفسیر جهان بوده است در صورتی که هدف تغییر جهاد است. نگاه تسلط گرایانه را خوب شرح می دهد، پس عقل مدرن امری است که اولاً نفسانیت مدار است،‌ تجسم نفسانیت است و با همان خصیصه‌ی سوبژکتیویستی می توان آن را توضیح داد و ثانیاً استیلاجو است، وقتی عرفا و فقهای ما عقل بنیاداندیش معرفت جوی یونانی را محکوم می کردند و آن را عقل جزوی می دانستند، دیگر مشخص است که این عقل را چه می گویند، به تعبیر آیت الله فضل الله نوری، (3) این عقل نیست، این نکرا است، ایشان معتقد هستند این تمدن نکروی است، این تعبیر دقیق است، در احادیث واژه‌ی نکرا با انکار هم ریشه است، هم معنای جهل می دهد و هم معنای اصرار بر جهل می دهد،‌ تجسم نفسانیت و جهل نکرا است. پس عقل مدرن یک عقل جزوی، نفسانیت مدار و استیلاجو و خودبنیاد است که از راسیون قرون وسطی هم یک مرتبه پایین تر است، شان این عقل دیگر حقیقت جویی نیست، این عقل نفسانی مهمترین مؤلفه و مبنای غرب مدرن است.

 

ترقی محوری

 

اصل پیشرفت تاریخی یا اصل ترقی دومین پایه ی غرب مدرن است، ما وقتی به تاریخ جوامع نگاه می کنیم، دو نوع رویکرد در تاریخ، قبل از دوران مدرن وجود داشته است یک رویکرد، رویکردی بود که در یونان باستان رخ داد، به خصوص در یونان عصر متولوژی (یونان عصر فلسفه این رویکرد را از دست داد) در چین باستان در ایران باستان و تمدن های باستانی این رویکرد غالب بود و شاید بتوان آن را با شرائطی دینی بنامیم و بعد صورت متنزل و تحریف شده‌ی آن را صورت میتولوژی و اسطوره ای بدانیم؛ آن رویکرد این بود که این تمدن ها معتقد بودند زمان یک حرکت دایره وار دارد، مبدأ هر امری یک امر غیبی یا قدسی است، غایت آن نیز تکرار همان امر غیبی و قدسی است و زمان یک سیر دایره وار دارد. اصولاً درک خطی برای زمان قائل نبودند، با ظهور اندیشه‌ی مسیحیت و اندیشه‌ی یهودیت (البته یهودیت و مسیحیت تحریف شده) نظریه‌ی خطی تاریخ پدید آمد، در نظریه‌ی دینی، بحث بر سر این نبود که هر کس که مرفه تر است تکنیک بیشتری دارد یا قدرت بیشتری دارد و وضعش بهتر است و ما هرچه در دل زمان جلو می رویم پیشرفته تر می شویم، بلکه ادعا این بود که ما یک سیر تاریخی داریم و نهایت این سیر تاریخی باید به یک جامعه‌ی رستگار برسد. شبیه بحثی که سنت آگوستین در کتاب شهر خدا و شهر شیطانش مطرح می کند؛ با مدرنیته این مفاهیم اصولاً عوض می شوند، نظریه‌ی خطی تاریخ با تحریف نگاه همراه با تعالی مسیحیت به نظریه ای خطی - مادی تبدیل می شود، این نظریه معتقد است هرچه بشر در دل زمان جلو آمده است وضعش بهتر و عقلش بیشتر شده است، معیار بهتر شدن نیز رفاه و به تبع تکنولوژی است؛ اول بار کندروسه در سال 1793 م این مسأله را به طور جدی مطرح کرد، قبل از او فرانسیس بیکن در قرن هفدهم دانه‌ی این نظریه را کاشته بود، فرانسیس بیکن گفت پیشینیان ما مانند یونانیان باستان یا مسیحیان قرون وسطایی، از ما جاهل تر و ضعیف تر و کم عقل تر بودند، ما از آنان هم معرفتمان، هم قدرتمان و هم وضعمان بهتر است، زین پس نیز به میزانی که مدرنیته نفوذ و رشد کند وضعمان بهتر می شود، در نتیجه مدرنیته کامل ترین دوره‌ی زندگی بشر است. همه‌ی دوره ها دارای نقص بودند و در واقع مقدمه‌ی مدرنیته بودند، مدرنیته کمال تمام تاریخ است، این اثبات مدرنیته است.
در سال 1793 م کندروسه فیلسوف فرانسوی، همین مسأله را در کتابی با عنوان «طرحی از تابلویی از پیشرفت بشر» مطرح می کند و اندیشه‌ی پیشرفت یا اندیشه ی ترقی در فیلسوفان روشنگری جامی افتد، اکنون نیز در ادبیات روشنفکران ما واژه‌ی ترقی مکرراً تکرار می شود، جریانات سیاسی، لیبرال ها و مارکسیست های ابتدای انقلاب و... مدام از پیشرفت و ترقی سخن می گفتند و منظورشان همین اندیشه پیشرفت بود، یعنی هر کس با مدرنیته موافق بود و هر کس مدرنیته را کامل ترین می د انست و پیشرفت را قبول داشت مترقی بود و هر کس قبول نداشت مرتجع بود؛ معیار این پیشرفت نیز تکنولوژی و نفوذ مدرنیته بود، یعنی هرچه جامعه ای مدرن تر شود این جامعه بهتر و پیشرفته تر است و رفاه بیشتری دارد. ادعای غرب این است که ترقی با رفاه همراه است، اما غرب حتی رفاه واقعی نیز ندارد، اگرچه رفاهی ظاهری پیدا کرده است، اما ما فقر مدرن نیز داریم، ما در کنار این رفاه، مفهوم فقر مدرن هم داریم که اصولاً محصول مدرنیته است و ناقض اصل رفاه.
در قرن نوزدهم آگوست کنت مسأله را به صورت تئوریک مطرح می کند که بشر سه دوره‌ی تاریخی داشته است، دورانی که طرز تفکرش دینی و اسطوره ای بوده است و بشر کلاً در غلط و خطا سیر می کرده و بی اساس و خرافی بوده است. بعد دوران فلسفه آغاز می گردد، که دوران واسط است و سومین دوره، دوران جدید و دوران مدرن است که دیگر بشر کامل شده است.
نظریه ترقی نظریه ای است که معتقد است تاریخ یک مسیر خطی را طی می کند، این روند خطی یک سره به سمت جلو است و جوامعی که هرچه به مدرنیته نزدیک تر هستند، پیشرفته تر هستند و بنابراین بهتر می باشند و هر جامعه ای که کمتر مدرن است گرفتار جهل و کم عقلی است، انسان های دوران مدرن خود را خیلی راحت برتر از انسان های دوران قرون وسطی یا یونان باستان می دانند و خیلی راحت به بقیه می گویند که غیر پیشرفته و غیر توسعه یافته و عقب مانده اند. اصولاً مفهوم عقب مانده در مقابل مفهوم پیشرفته یا توسعه یافته شکل گرفته است. شما اگر معیارهایتان چیزی جزء سرمایه و سرمایه اندوزی و سرمایه محوری و تکنولوژی باشد عقب افتاده هستید، هرکس مدرن تر است بهتر و عاقل تر است؛ بقیه هم باید به سمت ما بیایند وگرنه عقب مانده اند.
این ادعا موارد نقض عدیده ای دارد و جالب این جا است که خود پست مدرنیست ها به نقض این نظر پرداخته اند، در اندیشه های پست مدرن این مفاهیم و منشور و نظریه نقض می شود، مثلاً فوکو می گوید اما اصولاً بر چه اساسی به خود این حق را می دهیم که معتقد باشیم که از یونانیان عاقل ترین یا از آنان خوبشخت تریم؟! مگر ما در ساحت تاریخی آنان قرار گرفته ایم تا بدانیم آنان چگونه زندگی می کرده اند، این نظریه براساس مجهولات است و هیچ دلیلی ندارند، جالب است که بسیاری از تحقیقات اخیر انسان شناسان غربی نشان می دهد که انسان هایی که اینان به آنها بدوی می گویند، بسیار صلح جوتر از انسان های معاصر هستند و در ضمن بیماری روانی و بیماری هایی شبیه افسردگی کمتر در آنان وجود دارد؛ خشونت اجتماعی، قتل یا خشونت های سادیستیک کمتر در آنان وجود دارد، تجربه های عینی اجتماعی نیز به ما نشان می دهد به میزانی که مدرنیتیه در یک جامعه ای بسط پیدا می کند همراه خود یک سلسله از عوارض را می آورد، مثل گسترش خشونت، سادیسم و... (4)
جامعه این معضلات را دارد و باز اینان قائل به پیشرفت هستند، پس اینان پیشرفت را فقط با تکنولوژی و معیارهای مدرن تعریف می کنند، هر جامعه ای که بیشتر سکولار باشد تکنیک قوی تر داشته باشد، قوی تر است. در صورتی که ما می بینیم اینان بحران زده تر و گرفتارتر هستند، انسان ها در آن جوامع تحت آزارهای بیشتری هستند، این را خود روان شناسان غربی نیز معترف اند، امروزه سخن از اضطراب وجودی بشر و تنهایی وجودی بشر در غرب رائج است، صراحتاً می گویند انسان قرون وسطی این گونه نبود، در قرن بیستم افسردگی به یک اپیدمی فراگیر تبدیل می شود، ما در هیچ دوره‌ی تاریخی نداریم که افسردگی به عنوان یک اپیدمی مطرح شود، بله در تاریخ برخی بیماری ها فراگیر شده (مثلاً طاعون در سال 1349م) اما افسردگی به عنوان یک اپیدمی بی سابقه بوده است، ما برای بشر زندگی ای ساخته ایم که با فطرت او ناسازگار است و بشر این را با انواع بیماری های روانی نشان می دهد؛ بالاترین مصرف داروها اکنون در غرب داروهای روان گردان است، طبق آمار جامعه ی پزشکی آمریکا، بیشترین تخت های بیمارستان ها به خاطر بیماری های روانی اشغال شده است، این مسأله نشان می دهد که مسأله ی پیشرفت غلط طراحی شده است، در خود غرب خیلی از متفکرین به این نظریه انتقاد دارند، فوکو را عرض کردم، هایدگر نیز به این رویکرد عالم مدرن به هستی نقد دارد که در فرصت های مبسوط لازم است به این نقدها دقت شود.

 

علم محوری

 

ویژگی دیگر غرب مدرن، اصالت علم جدید است یا در واقع ظهور علم جدید، علم جدید که در این دوره پدید می آید، یک نظریه ی پوزیتیویستی در قرن نوزدهم رواج داشت که معتقد بود علوم، یک روند خطی را طی کرده اند، علم از دوران باستان شروع شده است،‌ علم بابلی، علم مصری، علم هندی، علم ایرانی، علم یونانی و علم قرون وسطی به ترتیب ظهور کرده اند، ولی این علوم همه صورت های ناقص علم بوده اند، علم در عصر جدید به کمال خود رسید و علم مدرن، صورت کامل علم است؛ در قرن بیستم به خصوص در اواسط قرن بیستم این نظریه مورد کم توجهی قرار گرفته است و خود غربیان نیز این نظر را قبول ندارند، کسانی مانند توماس کوهن و فایرابند و بسیاری دیگر از منتقدین مدرنیته معتقدند این گونه نیست بلکه هر تمدنی صورت علمی خود را داشته است و ما اصولاً نمی توانیم بگوییم که صورت علم مدرن، لزوماً بهتر شده و مترقی شده ی صورت علمی تمدن های شرقی است، این علوم، اصولاً و ماهیتاً با هم فرق دارند. تاریخ علم نیز این سخن را تأیید می کند، علوم کلاسیک و علوم ماقبل مدرن چند ویژگی دارند،‌ اولاً زبان این علوم کیفی است و زبان کمی ندارند، چون هدفشان در دنیا تسلط به شکل تام و تمام نیست. ثانیاً این علوم پیوند تنگاتنگی با اخلاق دارند و کاملاً علوم اخلاقی اند، با اخلاق نسبت دارند. ثالثاً این علوم از دل دین یا اسطوره درآمده اند (در یونان از دل فلسفه درآمده اند، اما در دیگر تمدن ها در نسبتی با دین و اسطوره قرار دارند.) رابعاً در این علوم جدایی نظر از عمل وجود ندارد، یعنی عالم بی عمل مصداق شایع ندارد، مفهوم حکیم که در تمدن ما و در اندیشه‌ی قرون وسطایی وجود دارد، کسی است که حقیقت در او محقق شده است، یعنی اگر از شجاعت حرف می زند، خود نیز شجاع است، اگر از عدالت حرف می زند، خود نیز عادل است. ولی در علم جدید و روانشناسی مدرن خود پزشک، مریض است؛ یعنی جدایی نظر از عمل و البته طبیعی نیز هست. (من در دوره ای روان شناسی می خواندم، دوستانی داشتم که روان پزشکان بسیار ماهری بودند ولی خودشان هم به شدت داروهای ضد افسردگی و ضد وسواس می خوردند) مثل مکانیکی که ماشین خودش نیز خراب است. در قدیم این پدیده مشاهده نمی شد، در قدیم حکیم کسی است که جامعِ نظر و عمل است، یعنی نظر در او محقق شده است، در عصر جدید این گونه نیست، نظر از عمل جدا است. بلکه حتی اصالت با عمل است، روان شناس منحرف، فیلسوف اخلاق بدون اخلاق، فیلسوف دینی که اصولاً اعتقاد دینی ندارد فراوان است و این ویژگی علم جدید است، مگر ما کم فیلسوف دینی داریم که دین ندارند؟! خودشان آتئیست هستند اما فلسفه ی دین را تحقیق می کنند، پس در علوم سنتی یا علوم کلاسیک ماقبل مدرن 1- کیفی هستند 2- پیوند با اخلاق دارد 3- پیوند با دین و اسطوره دارد 4- پیوند بین نظر و عمل دارد؛ 5- ویژگی دیگرشان این است که هدفشان تسلط و سلطه گری نبود، هدفشان حقیقت و شناخت حقیقت بود، ‌مخصوصاً در تمدن اسلامی و در تمدن قرون وسطی، هدف ارتقای وجودی انسان بود، علم اگر موجب ارتقای وجودی نباشد اصولاً ارزش ندارد، تمام ارزشی که در احادیث ما برای عالم قائل هستند با محوریت قرب و تعالی است،‌ مهندسی مصداق این علم نیست، عالم کسی است که در واقع مرتبه‌ی وجودی خود را کمال می بخشد و تکامل پیدا کرده است، در نگاه دینی ما علم از جنس نور است، علم از جنس اشراق است، علم چیزی است که به انسان اهداء می شود. حال بیایید علوم مدرن را نگاه کنید، کاملاً نقطه ی مقابل این نگاه است، در علم مدرن هیچ نسبتی بین علم و اخلاق وجود ندارد؛ خودشان صراحتاً می گویند که علم مدرن اخلاقی نیست و ما کاری به اخلاق نداریم، علم سکولار است. بیان علم و زبان علم نیز کاملاً کمی است و به کیفیت کاری ندارد بلکه اصولاً نگاه کیفی را قبول ندارند. زیرا می خواهند تصرف کنند، می خواهند تغییر دهند، با نگاه کیفی نمی توان تصرف کرد، باید همه چیز را به کمیت تبدیل کنند تا تغییرش دهند، حرفی از ارتقای معنوی نیست، هدف قدرت است این علم هیچ نسبتی با دین و اسطوره ندارند، البته آنان ادعا دارند علم بی طرفی است اما این داعیه نیز حرف بی اساسی است، اصولاً انسان نمی تواند در هیچ قضاوتی بی طرف باشد، این را پوپر نیز می گوید، پوپری که در فلسفه ی علم مقبول لیبرال ها است، صراحتاً می گوید در پروسه‌ی علم، نظریه، مقدم بر تجربه است، در روش علمی اول ما یک نظریه داریم و براساس آن چیزها را می بینیم ما مشاهده‌ی فارق از نظریه نداریم، اما به ما این گونه آموزش می دادند،‌ ما را گول می زدند، هنوز هم در درس های ما، در علوم دبستان ما می گویند اول شما مشاهده می کنید، بعد براساس مشاهده، فرضیه ای را انتخاب می کنید و بعد فرضیه را آزمایش می کنید، پوپر که خود فیلسوف علم است و مدرنیته را نیز قبول دارد، می گوید این گونه نیست، می گوید ما اول فرضیه را انتخاب می کنیم، بعد برای فرضیه مان می رویم و شواهد پیدا می کنیم، بعد می گوید به جای این که به دنبال شواهد اثباتی بگردیم باید دنبال شواهد ابطالی گشت زیرا استقراء نمی تواند مثبت نظریه باشد، انسان به عنوان یک سیستم، در معرض انواع اطلاعات و محرک های بیرونی است، هزاران محرک بیرونی در لحظه بر ما وارد می شود، آیا ما همه‌ی اینها را ادراک می کنیم؟ نه! مغز ما الگویی دارد، گوش من ارتعاشات و امواج را می گیرد، پرده‌ی گوش مرتعش می شود اما هر صوتی ادراک نمی شود؛ چرا؟ چون مغز من گزینشی عمل می کند، پردازش اطلاعات در ذهن الگو دارد، ما هزاران شیء را مشاهده می کنیم، ولی در مورد همه‌ی مشاهدات مان فرضیه نمی سازیم، ما مشاهدات خاصی را مبنا قرار می دهیم، ما میلیون ها میلیون مشاهده و واحد اطلاعاتی دریافت می کنیم، همین طور که نشسته ایم میلیون ها واحد اطلاعاتی از نور گرفته تا امواج صوتی و هزاران چیز دیگر به مغز ما وارد می شود، ولی ما بسیاری از این داده ها را کنار می گذاریم، همین الگو در علم نیز هست، ما نمی رویم تا هر چیزی را مشاهده کنیم و برای هر مشاهده ای فرضیه ای پیدا کنیم، ما یک زمینه ای برای فرضیه پیدا کردن داریم، یعنی تمایل و گرایشی داریم؛ به چیزهای خاصی حساس هستیم و به دنبال چیزهای خاصی می گردیم و براساس نظریه نوع مشاهدات را انتخاب می کنیم، پس ما نظریه داریم و بعد به دنبال مشاهده می رویم، منتها این نظریه اجمالی است. ما یک نظریه ی اجمالی داریم و بعد می رویم برای آن نظریه شواهد پیدا می کنیم؛ حال یا شواهد اثباتی یا به قول پوپر ابطالی. نظریه‌ی تقدم نظریه بر تجربه، رد مطلق ادعای بی طرفی علم است، حرکت ما همیشه جهت دار است، مگر انسان می تواند جهت نداشته باشد؟ علم از انسان جدا نیست،‌ علم مدرن محصول انسان استف محصول انسان جهت دار است،‌ همه ی حرکت ها در هستی جهت دار است، چه جهت های خودآگاه و چه جهت های ناخودآگاه؛ ما جهت داریم! بی طرفی علم یک دروغ است، یک دروغ بزرگ است و این از داعیه هایی است که علم جدید دارد.
پس ویژگی های علم جدید به صورت خلاصه این گونه است:
زبانشان کمی است. / قدرت طلب هستند. / نسبتی با دین و اخلاق ندارند. / جهت دار و مغرضانه هستند. / علم جدید از دل فلسفه ی جدید درآمده است و ادامه سوبژکتیویته است.
یک نکته ی دیگر، که در مورد علم جدید خیلی مهم است، این است که چون علم جدید هدفش افزایش قدرت آدمی است، نسبتش با هستی یک نسبت تکنیکی است؛ یعنی بین علم و تکنولوژی نسبت بسیار نزدیکی وجود دارد، علم مدرن و تکنولوژی مدرن با هم نسبت دارند، اگرچه به لحاظ زمانی تکنولوژی مدرن بعد از علم جدید پدید آمده است، اما به لحاظ ذاتی تکنیک بر علم مقدم است. به لحاظ ذاتی علم جدید متأخر از تکنیک است، یعنی تکنیک اول است، جوهر علم جدید تکنیکی است، اما به لحاظ زمانی علم جدید در قرن هفدهم به وجود آمده است. از دکارت و مخصوصاً بیکن و بعد از بیکن فیلسوفان تجربه مسلک انگلیسی همه پیش گام علم جدید هستند، تکنولوژی از 1750 تا 1850 رشد چشم گیر می کند، انقلاب صنعتی از نیمه ی قرن هجدهم پدید آمده است. علم جدید یک قرن و نیم زودتر از تکنولوژی جدید ظهور کرده است؛ اما همان علم جدید ذاتش تکنیکی بوده است، جوهرش تکنیکی بود و این چیزی است که در علم ما قبل مدرن وجود نداشته است، این تفاوت علم ماقبل مدرن با علم مدرن را نشان می دهد.
اما جدائی علم از اخلاق، در نگاه سنتی و نگاه قرون وسطایی یا بینش دینی یا در نگاه های شرقی میتولوژیک (و در نگاه یونان فلسفی، اندک) اخلاق با همه چیز پیوند خورده است. در نگاه یونانی، وظیفه‌ی شهروندی یک یونانی، یک وظیفه‌ی اخلاقی نیز هست،‌ این بحث را هانا آرنت فیلسوف معاصر آلمانی الاصل امریکایی مطرح می کند و در مورد تفاوت بین سیاست در یونان باستان و عصر مدرن مطالب خوبی نگاشته، اما در جامعه‌ی جدید اخلاق از همه چیز زدوده می شود، زیرا اخلاق نسبی پنداشته می شود و تابع اهواء انسان می شود، اخلاق اعم از اهواء انسان می شود، تعریف رایج اخلاق در جامعه‌ی مدرن، تعریف لیبرالی آن است و معتقد است اخلاق عبارت است از بیان خواست های انسان، انسان هم که شده نفس و نفسانیت، پس بیان خواست های نفس است و حدش هم این است که ارضای خواست های نفسانی طرف مقابل را محدود نکنید؛ شما می توانید بروید جلو، تا اینجا شما آزاد هستید که دیگران را محدود نکنید و این تنها حد و قید است، از آن رو که اخلاق نیز تابع انسان پنداشته می شود و انسان نیز معیار است پس هر چیزی که انسان اراده کند مجاز است، در تعاریف روان شناسی دقت کنید، روان شناسان غربی در دهه هفتاد معتقد بودند رابطه جنسی سادیستیک مازوشیستیک بیماری است، سادیسم و مازوشیسم جنسی بیماری است،‌ یا اونالیزم را بیماری تلقی می کردند، در دهه هشتاد و نود، تعریف عوض شده است، رابطه سادیستیک و مازوشیستیک در رابطه جنسی مرض نیست، اونالیزم مرض نیست، بیماری نیست؛ چرا؟ چون معتقدند هر چیزی را که نفس انسان از آن لذت ببرد خوب است. مبنا شده است لذت بردن نفس انسان، زیرا غایتی به نام کمال برای انسان معاصر وجود ندارد، کمال اخلاقی معنا ندارد، رشد و تعالی بی معنا است، حقیقت هم تابع نفس انسان است، چیزی به نام حقیقت دیگر مطرح نیست، زیرا در اخلاق، اخلاق را باید تابع چیزی قرار دهید،‌ یا باید بگویید که اخلاق تابع حقیقت است یا باید بگویید اخلاق تابع رشد است یا باید بگویید اخلاق تابع عدالت است،‌ یا باید بگویید اخلاق معیار الهی دارد؛ در غرب معیاری باقی نمانده است جز سوژه، سوژه نیز خلاصه شده است در لذت و ثروت و قدرت. پس هر چیزی که این امور دنیوی را به سوژه بدهد خوب و اخلاقی است، بنابراین جایگاه اخلاق در جامعه ی مدرن عوض می شود، تبدیل می شود به یک اخلاق نسبی انگار که حوزه اش حوزه و محدوده ی شخصی است و نفس هر انسانی خودش برای خودش قانون اخلاقی می گذارد، خودش میزان اخلاق خودش است، فقط اگر نفس انسانی میزان اخلاقی اش را به گونه ای طراحی کرد که آزادی نفس دیگری را محدود کرد قانون ممانعت خواهد نمود، در اخلاق جدید خودکشی نیز آزاد است زیرا معتقدند آدمی صاحب وجود خویش است و حتی می تواند خود را بکشد، اما اخلاقی که ما می شناختیم با رشد،‌ با نسبت یافتن با حقیقت و با کمال تعریف می شد، این ارزش ها کنار می روند، تمام شدند و دیگر نیستند، حتی در حد اخلاق ارسطویی، اخلاق ارسطویی حدأقل به نوعی کمال عقلی قائل بود، او کمال عقلی را غایت اخلاق قرار می داد، این را نیز در مدرنیته نفی کردند، بحث های اخلاقی قرن بیستم به معنای حذف اخلاق است، در قرن بیستم قضایای اخلاقی به روش تحلیلی و فیلسوفان تحلیلی، آنالیز می شود و معتقدند تمام گزاره های اخلاقی این همانی و توتولوژیک هستند، خلاصه‌ی سخن را داستایوفسکی گفت که اگر خدا نباشد، هر چیزی مجاز است، اکنون غرب به عمق همین سخن رسیده است، داستایوفسکی (او در سال 1881م از دنیا رفته است) در کتاب جنایت و مکافات و در کتاب برادران کارامازوف بحث اخلاق را مطرح کرده است،‌ او خطری را حس کرده است، آن خطر، خطر بی اخلاقی یا تابع شدن اخلاق نسبت به نفسانیات بشر است یا اخلاق نیهلیستی، او در برادران کارامازوف سه شخصیت را طرح می کند ایوان، آلیوشا و دمیتری، ایوان مظهر نیهلیسم است، در کتاب جنایت و مکافات نیز او نشان می دهد که اخلاق فردی و نیهیل چه اثراتی دارد، هر کس به خود حق می دهد تا هر کاری بکند. اما اخلاق در نگاه دینی در تار و پود عالم تنیده شده است، شما در عالم هر حرکتی که کنید یک معنای اخلاقی دارد؛ شهید مطهری (ره) در کتاب عدل الهی می گویند انسان اگر به سمت افعال خیر حرکت کند، هستی به او کمک می کند، طبیعت به او کمک می کند، بین طبیعت و انسان یک نسبت اخلاقی هست، ما در غیر تفکر دینی و در تفکر میتولوژیک نیز این نگاه را داریم، ما در روایات داریم که وقتی گناهان زیاد می شود بلایای طبیعی زیاد می شود، زیرا یک نسبت اخلاقی بین انسان و طبیعت وجود دارد، به میزانی که انسان به خود یا بقیه بد می کند، طبیعت واکنش نشان می دهد، چه رسد به بقیه موجودات، اخلاق در تار و پود عالم تنیده است؛ ولی در تفکر مدرن چنین چیزی مطرح نیست، اخلاق اصولاً یک حوزه ی جدا است، اخلاق از علم جدا است، از دین هم جدا است؛ کانت اخلاق را بر مبنای عقل طراحی نمود و آن را تابع نفس انسان قرار داد، اخلاق از هنر جدا است. اخلاق در نگاه مدرن از تار و پود عالم به کنار کشیده می شود. در هنر نیز همین است.

 

تکنیک محوری

 

تکنولوژی چیست؟ نگاه رایجی هست که معتقد است تکنولوژی نوعی ابزار است و ما می توانیم از طریق تکنولوژی هر کاری بکنیم و به هر مقصدی برسیم، تکنولوژی یک ابزار است که می توان این ابزار را گرفت و هر کاری با آن کرد. ابزار مانند چاقو است، با آن می شود سر کسی را برید و می توان میوه پوست کند. این نگاه غلط است، یعنی جدای از این که در عمل به بن بست می رسد، در نظر نیز این گونه نیست؛ غرب مدرن در معنای دقیق کلمه یک سیستم و نظام است هر سیستمی از تعدادی سیستم های کوچک تر به نام ساب سیستم تشکیل می شود، ساب سیستم ها با همدیگر در نسبت هستند و با اجزای تشکیل دهنده خود نیز در پیوند هستند و در عین حال با کل سیستم هم در پیوند هستند و یک روحی بر تمام سیستم حاکم است که از طریق ساب سیستم ها وارد اجزاء می شود و در همه‌ی نظام سریان و جریان دارد، این در مورد هر نظامی درست و صادق است (حتی در مورد انسان، روان شناسان اصرار دارند از انسان به عنوان یک ارگانیزم نام ببرند، ارگانیزم انسانی نیز یک سیستم است) تکنولوژی یک ساب سیستم در دل مدرنیته است، تکنولوژی جدید اصولاً قبل از عصر جدید وجود نداشته است، این تصور خطا است که بخواهیم نشان دهیم تکنولوژی مدرن ادامه‌ی بیل و کلنگ قدیم است،‌ به چند دلیل این سخن غلط است، در گذشته اصولاً نسبت انسان و طبیعت تصرف گرایانه نبوده است، نسبت انسان با طبیعت تکنیکی نبوده است (5) نگاه دین و حتی اسطوره به طبیعت، نگاهی است که طبیعت را مادر و مأوا می داند و در عین حالی که از طبیعت بهره می برد (مثل بهره ای که انسان از مادرش می برد و رشد می کند) در عین حال وظیفه‌ی مراقبت از طبیعت را نیز به عهده دارد. طبیعت از جهاتی حتی مقدس است و انسان نمی تواند هر کاری با طبیعت بکند بلکه در چارچوبی می تواند با طبیعت روبرو شود، در احکام اسلامی ما نمی توانیم هر کاری با طبیعت کنیم، نمی توانیم شاخه درخت را بی جهت بشکنیم، ما نسبتی با طبیعت داریم که محدود است، این نسبت هم ما را حفظ می کند و هم رشد و سلامت طبیعت را، این نگاه در چین و هند نیز بوده است، اما این نگاه در غرب مدرن نیست، در غرب مدرن، طبیعت عبارت است از ظرفیت ها، معادن و امکانات که باید استخراج شود، طبیعت به مثابه انرژی تلقی می گردد، طبیعت چیزی است که ما باید سوار آن شویم و از آن بهره بریم و استثمارش کنیم.
ادبیات و رمان در غرب معمولاً عمق نگاه های فلسفی را نشان می دهند، در این موضوع نیز رمان های خوبی در غرب نوشته شده که نسبت آنان را با طبیعت نشان می دهد، از جمله ایوان تورگنیف روسی است اثر زیبا و ماندگاری دارد که فکر می کنم شما برای شناخت نگاه مدرن خوب است این کتاب را بخوانید، کتابی است تحت عنوان پدران و پسران (6) شخصیت اصلی داستان شخصی است به نام بازارف، بازارف مظهر نگاه علمی جدید است. (7) در روسیه‌ی آن روزگار به این سنخ افراد نیهیلیست می گفتند، بازالوف در بحث با آرکادی که پدر دوست او است، دو وجه از اندیشه‌ی مدرن را بیان می کند، او به آرکادی می گوید طبیعت معبد نیست، طبیعت کارخانه است؛ این نگاه مدرن است، طبیعت جایی است که ما فقط باید تولید کنیم و استخراج کنیم، طبیعت کارخانه است. در صورتی که در نگاه کلاسیک طبیعت در حد یک پرستشگاه است، مادر است،‌ مأوا است، طبیعت نوعی تقدس دارد، بازارف عبارت دیگری نیز دارد که سیطره‌ی عمل بر نظر را در مدرنیته نشان می دهد، می گوید: یک لنگه کفش به تمام شکسپیر می ارزد؛ یعنی نظر اصولاً مهم نیست، شعر مهم نیست، عمل مهم است، آن چیزی که تولید می شود مهم است، این نگاه تکنیکی است.
تکنولوژی یک سیستم است، یک ساب سیستم است در دل سیستمی که ما غرب مدرن می نامیم، تکنولوژی همه‌ی ویژگی های این سیستم را دارد، یعنی یک بینش خاص در آن هست، مکانیزمِ عمل دارد، اجزا دارد و این مؤلفه ها کاملاً با همدیگر تجسد و هماهنگی پیدا می کنند، آن تجسد می شود جسم تکنولوژی که ما می بینیم، به همین علت برای تکنیکی شدن صرف آوردن تکنولوژی به داخل کشور کافی نیست، این تصور غلط است،‌ شما باید بینش تکنیکی پیدا کنید تا تکنیکی شوید، اگر می خواهید تکنیکی شوید، باید بینشتان تکنیکی شود و گرنه تمام کشور را مملو از کارخانه های صنایع سنگین کنید، باز تکنیکی نمی شویم،‌ تکنیک بیش از آن که ابزار باشد، بینش است؛ تجسم تفکر اومانیستی است، تجسم سوبژکتیویسم دکارتی است، وقتی انسان خود را سوژه فرض کرد و تمام طبیعت را اوبژه فرض کرد، طبیعی است که به آن یک رابطه‌ی تکنیکی برقرار می کند، یک رابطه‌ی استثماری، و این می شود تکنولوژی، حال با این پدیده چه باید کرد و ما باید چه نسبتی با این پدیده بگیریم، سؤالات جدی و اساسی است که اکنون جای طرحش نیست. به عبارتی ما در یک پارادوکس هستیم، اگر بخواهیم دینی بیندیشیم، نمی توانیم تکنیک را بپذیریم و اگر آن را نپذیریم نمی توانیم در دنیای مدرن فعلی زندگی کنیم، چون این دنیا، دنیای سیطره‌ی تکنولوژی است،‌ کار به جایی رسیده است که تکنیک بر تفکر نیز حاکم شده است؛ با پایان یافتن تفکر فلسفی پس از هگل، عملاً آن چه وجود دارد تکنیک است، حتی در عرصه‌ی فکر، یعنی تفکر در تکنیک منحل شده است، به تفاوت بین پژوهش و تحقیق دقت کنید، در غرب کلاسیک و در دنیا و فرهنگ اسلامی ما، پژوهش مهم نبود، مهم تحقیق بود،‌ تحقیق چیست؟ تحقیق حاصل تفکری است که به حقیقت می رسد و آن حقیقت را بیان می کند، رساله های شیخ اشراق را نگاه کنید، شواهد الربوبیه و اسفار اربعه ملاصدرا، اشارات و تنبیهات ابن سینا، اساس الاقتباس خواجه نصیر و... را نگاه کنید، هیچ کدام به روش پژوهشگران امروزی نوشته نشده اند،‌ امروزه در پژوهش اولین کاری که می کنند می بینند چند رفرنس و منبع دارید؛ تا سخن شما رفرنس نداشته باشد، اصولاً ارزش ندارد؛ این فروکاستن تفکر به تکنیک است، دیگر شأن طرف، شأن تفکر نیست، شأن او فقط این است که از این طرف و آن طرف مطالبی جمع کند و کنار هم بگذارد، حل شدن اصالت پژوهش نمونه ساده غلبه تکنیک بر تفکر است، کدام متفکر برجسته تاریخ، پژوهشگر بوده است؟ از نظر پژوهشگران ما تمام سخنان آنان باطل است، از سهروردی تا ملاصدرا باطل اند. در غرب نیز همین گونه است، تأملات دکارت رفرنس ندارد، تأملات دکارت تحقیق است، حقیقتی که به آن رسیده است را بیان کرده است؛ گفتار در روش به کار بردن عقل او رفرنس ندارد، جهان به مثابه‌ی اراده و تصور شوپنهاور، چنین گفت زرتشت نیچه نقد سنجش عقل نظری کانت و سایر آثار اصلی فلسفه غرب تحقیق هستند، از نظر آکادمیسین های امروز ما، اینها همه باطل اند، زیرا تحقیق به پژوهش تحلیل و تقلیل پیدا کرده است. زیرا تفکر در تکنیک حل شده است. ما دیگر متفکر نمی پرورانیم، ما تکنسین می پرورانیم، یعنی هدف نظام های آموزشی ما پرورش تکنسین شده است تا فقط بتواند از این طرف و آن طرف سخنانی جمع کنند و کنار هم قرار دهند، البته در نهایت قضیه، جهت گیری وجود دارد، ولی به نفع همین نظام و سیستم، این سقوط است، به تعبیر یکی از معاصرین ما، ما دانسته های فلسفی می آموزیم، ولی فلسفیدن نمی آموزیم. تفکر را نمی آموزیم.
بحث ما نیمه ماند، قصد آن بود که پس از تکنولوژی به مقولات زیر نیز بپردازیم که فرصت دست نداد، اما در حد ذکر نام با این مؤلفه ها نیز آشنا باشید:
سکولاریزم، بوروکراسی، نیهیلیسم، قانون گذاری توسط بشر (دموکراسی)، ایدئولوژی مدرن، سرمایه سالاری، خانواده مدرن، رمان و فمنیسم.

 

پی‌نوشت‌ها:
1. پژوهش گر غرب شناسی و عضو شورای فرهنگ عمومی کشور
2. عالم اسلام که می گویم، تمدنی است که به نام تمدن اسلامی شناخته شده است، ولی تمدن اسلامی واقعی نبود، تمدن سلطه ی امویان و عباسیان و دیگران بود ولی به هر حال مایه هایی از اندیشه ی اسلامی در آن بود.
3. خداوند او را رحمت کند، من اکراه دارم بگویم شیخ فضل الله، مشروطه خواهان می خواستند او را تحقیر کنند و مدام می گفتند شیخ. اولاً او یک مجتهد مسلم و بزرگ تهران بود و در حد مرجعیت مطرح بود، بسیار آدم فاضلی بود و جدا از فضایل خاصش، یک برجستگی ویژه دارد که فکر می کنم در تاریخ معاصر ما کم شناخته شده است و به آن توجه نکرده ایم و قدر این آیت الله نادیده گرفته شده است، ایشان عمق فلسفی عجیبی داشته است؛ من وقتی به لوایح ایشان نگاه می کنم ( آن لوایحی که در سال 1325 قمری در حرم عبدالعظیم نوشته اند ) نشان می دهد که ایشان روح تمدن غرب را، صد سال پیش درک کرده است، چیزی را که بسیاری از بزرگان ما امروز نیز نمی توانند درک کنند، من با جرأت عرض می کنم،‌ بسیاری از اهل فلسفه ی ما، اهل فضل ما و حوزه های دیگر علوم، حتی امروز نمی توانند این جوهر خود بنیادانه ی عقل مدرن را درک کنند، اما مرحوم نوری صد سال پیش درک کرده است.
4. خشونت را به سه نوع تقسیم می نمایند:
1) خشونت دفاعی، ما در مقابل تجاوز، در مقابل حمله، از خودمان دفاع می کنیم، این خشونت مشروع است.
2) خشونت تجاوزگرایانه، ما برای استیلا، برای استثمار و برای سلطه به کسی خشونت می ورزیم، چه فیزیکی و چه غیر فیزیکی.
3) خشونت سادیستیک، این نوع خشونت حتی از نوع خشونت تجاوزکارانه و استثماری و سلطه جویانه نیز فراتر است، در دوران مدرن این نوع خشونت گسترش پیدا کرده است، در دوران قبل از مدرن این نوع بسیار نادر بوده است؛ این حرفی است که خود غربی ها می زنند، مثلاً روان شناسی مثل ریشفروم در کتاب « آناتومی ویران سازی انسان » ( کتابی سه جلدی و مفصل است ) راجع به این موضوع بحث می کند او به مدرنیته معتقد است اما در عین حال معتقد است که غرب گرفتار بحران است؛ او معتقد است ( او رسالتش را این می داند که از میراث اندیشه ی غربی استفاده کند و مدرنیته را نجات دهد، او پایبند مدرنیته است، اما برخی از واقعیت ها را نمی تواند انکار کند. ) تحقیقات ما نشان می دهد که هشونت های تجاوزگرایانه در جوامعی که ما آنها را عقب مانده می دانیم بسیار کمتر است و خشونت های سادیستی تقریباً وجود ندارد، اما ما در جامعه ی غرب مدرن گرفتار شخصیت شیزوفرن فرهنگی شده ایم، این شخصیت شیزوفرن فرهنگی خشونت سادیستیک دارد، خشونت سادیستی زاده ی مدرنیته و از نتایج سوبژکتیویسم است، البته:
این همه از نتایج سحر است ... باش تا صبح دولتت بدمد!
طبیعی است وقتی شما سوبژکتیویسم را مبنا قرار داده ایم، این نتایج را خواهد داشت، در جامعه ی خودمان هم همین طور است، صد سال پیش، دویست سال پیش سفرنامه هایی که در مورد کشور ما نوشته شده است ( حال یا خارجی ها نوشته اند یا تواریخ یا تذکره هایی که ایرانیان نوشته اند ) به زندگینامه ی آدم ها نگاه کنید، خشونت های تجاوزی و سلطه طلبانه و سادیستیک بسیار کم بوده است بلکه اصولاً نبوده است. گه گاه آدمی پیدا می شد و بیماری های اینگونه ای داشت، مثلاً یک نفر به نام اصغر قاتل، معروف می شده است و همه می گفتند این اصغر قاتل است، اما در سی سال یا پنجاه سال اخیر، به میزانی که شبه مدرنیته در ایران نفوذ کرده و بسط پیدا کرده است ارکان حیات اجتماعی ما، فرهنگی ما و اقتصادی ما را تحت سلطه گرفته است، ما کم کم داریم با پدیده های عجیب و غریبی رو به رو می شویم چه در غرب که خشونت سادیستیک آدم خواری رخ می دهد یا آدم هائی که تفنگ برمی دارند و بدون این که با کسی مشکلی داشته باشد فقط تیراندازی می کنند و آدم می کشند، این نتیجه نیست انگاری و ویران گری شخصیت است و چه در ایران که به میزانی شبه مدرنیته نفوذ نموده، این وضع خود را نشان می دهد؛ روزنامه ها را نگاه کنید آمار تجاوزهای خیابانی و آدم ربایی و آمارهای رفتارهای فجیع با آدم ها، قتل های فجیع؛ این نشانه ی چیست؟
5. برای دیدن تفاوت نگاه مدرن و سنتی به طبیعت رک: نصر، سید حسین، دین و نظم طبیعت، مترجم: انشاء الله رحمتی، تهران: نی، 1385.
6. تورگنیف، ایوان سرگی یویچ، پدران و پسران، مترجم: مهری آهی، تهران: علمی و فرهنگی، 1388. توصیه می کنم ترجمه ی خانم مهری آهی را بخوانید، چون او بزرگ شده ی روسیه است، پدر ایشان در زمان رضاشاه سفیر ایران در روسیه بوده است و روسی زبان دوم و شاید زبان اول ایشان باشد.
7. بازاراف قهرمان داستان، پزشک جوانی است که به هیچ اصلی پایبند نیست و به اصطلاح آن زمان روسیه، نیهیلیست است، آدمی سر زنده،‌ مغرور و علم گرا است خود را طبیعی دان می داند و در هر جا که سکونت می کند به دنبال شناخت ساز و کار بدن حیوانات است. او صبح ها قورباغه را تشریح می کند او همه چیز را انکار می کند و همه چیز و همه کس را دست می اندازد و ایمان و عشق را به تمسخر می گیرد و هر بار که عاشق می شود خود را نیز مسخره می کند، اما زندگی نیز با او شوخی می کند و در حین تشریح جسد مردی که در اثر تب حصبه مرد، دست خود را می برد و حصبه می گیرد، و پس از چند روز در اثر تب می میرد، در هنگام مرگ از پدرش می خواهد به دنبال زنی بفرستد که دوستش داشته است، اما با غرور نمی خواسته است آن را بپذیرد، آنا سرگیونا بر بستر او حاضر می شود و برخلاف آنچه که بازارف به شدت از آن پرهیز داشت، مرگش رمانتیک و تراژیک می شود و حتی می پذیرد که کشیش برای او مراسم مذهبی را انجام دهد، بازارف بدون این که کوچک ترین تغییری در روسیه انجام دهد می میرد...

منبع: «والعصر» گفتارهایی در زمانه شناسی، تهران: انتشارات دانشگاه امام صادق (ع)

  • we resist

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی